بانگ خبر، درگذشت حسین پناهی در مرداد ۱۳۸۳ صدای پای مرگ در خانه حسین پیچید و آنگونه که خودش میگفت:
پابرهنه با قافله به نامعلوم میروم،
با پاهای کودکی ام، عطر برگهها،
مسحور سایه کوه، که میبرد با خود رنگ و نور را.
پولک پای مرغ، کفش نو، کیف نو و جهان هراسناک کهنه،
آه سوزناک سگ،
سالهای سال است که به دنبال تو میدوم،
پروانه زرد، و تو از شاخه روز به شاخه شب می پری
حسین پناهی شاعر، نویسنده، کارگردان و بازیگر روزگار قریب، مادر، امام علی و آژانس دوستی در ۱۴ مرداد ماه سال ۱۳۸۳ درگذشت.
نوشتههای ادبی حسین پناهی بیش از آنکه درگیر صنایع ادبی و فنون این حرفه باشد به درونمایههای اصیل و ماندگار آفرینش انسان همچون مرگ، زندگی و عشق اشاره دارد.
بیوگرافی حسین پناهی
حسین پناهی دژکوه در ۶ شهریور ۱۳۳۵ در روستای دژکوه واقع در حوالی شهر سوق از توابع شهرستان کهگیلویه در استان کهگیلویه و بویراحمد متولد شد. پدرش علیپناه و مادرش ماهکنیز نام داشت. وی پس از اتمام تحصیل در بهبهان به توصیه و خواست پدر برای تحصیل علوم دینی به شهر قم رفت و در حجرهای در مدرسهٔ علوم دینی آیتالله گلپایگانی در قم ساکن و مشغول به تحصیل شد.
یادداشت ثریا قاسمی تاریخ انقضا ندارد
«صحبت از کسی که دنیا را ترک گفته، آسان است چرا که او نمیتواند جواب بیمهریها را بدهد. پس بهتر است حال که زبان درازش کوتاه شد، از محسنات او بگوییم؛ داشته باشد یا نداشته باشد، فرقی نمیکند.
جملات بالا بخشی از یاداشتی است که سالها قبل ثریا قاسمی به بهانه درگذشت حسین پناهی، بازیگر، نویسنده، کارگردان و شاعری که سال ۱۳۸۳ در ۴۹ سالگی براثر سکته قلبی از دنیا رفت، نوشته بود.
حسین پناهی که زادهی یکی از روستاهای استان کهکیلویه و بویراحمد بود، با نقشهایی که در سینما و تلویزیون و تئاتر ایفا کرده بود و نیز با کلام گرم و لهجهی دلنشین خود شخصیتی ساده و صمیمی را بروز میداد، اما نوشتههایش نشان از شخصیتی فیلسوف و متفکر داشت که خیلی دیر بر همگان شناخته شد؛ همین سبب شد که درگذشت ناگهانی او خیلیها را در حسرت از دست رفتن چنین هنرمندی فرو بَرد تا در وصف خصلتها و توانمندی و هنر حسین پناهی قلمفرسایی کنند.
در این بین ثریا قاسمی – بازیگر شناخته شده تئاتر، سینما و تلویزیون- یادداشتی متفاوت را برای مرگ حسین پناهی نوشت و در آن اشاره کرد هنرمندانی که ممکن است مدتها کسی از آنها خبر نداشته باشد با مرگ، عزیز میشوند.
این متن پس از سالها و بویژه در این دو سالی که از شیوع کرونا میگذرد و هنرمندان زیادی رخت از دنیا بستند، همچنان تازه است.
نوشتهی این بازیگر با عنوان «ای کاش من هم بمیرم!» در سال ۱۳۸۳ و در شماره ۳۲۲ مجلهی فیلم منتشر شد.
«ای کاش من هم بمیرم. میپرسید چرا؟ چون آن وقت من هم بزرگترین و بهترین بازیگر عرصه خود می شوم. تمام قابلیتها و تواناییهای نهفتهام ناگهان پیدا میشوند. مهربانترین مادر، بهترین همسر، فداکارترین همکار، منضبط، مقتدر، بیریا و دوست داشتنی میشوم (روحم از آن بالا انگشت به دهان میگیرد و می گوید: ای بابا، چی بودم و نمیدانستم!)
به کارهایم نگاه دوباره میشود، فیلمهایم خوراک یک هفته تلویزیون را تأمین میکند و نمایشنامههای رادیوییام بارها پخش میشود و شاید هم چند نفری شهامت انداختن عکسم را روی جلد مجلهشان پیدا میکنند (البته اگر بتوانند از پرترههای آن چنانی ستارههای طاق و جفت صرفنظر کنند).
در عرصههای مختلف فعالیتهای “درخشان” مرا با بوق و کُرنا به گوش و چشم شنوندهها و خوانندههای بیچاره میرسانند. از کارهای قدیم و جدیدم صحبت میکنند که همه «عالی» و مافوق تصور بودهاند. از استعداد عالی من در درام و کمدی حرف میزنند و این که تنها زنی بودم که در همه رشتهها به مقام عالی رسیدم. از جایزههایم حرف میزنند، و از جایزههایی که حقم بود و نگرفتم.
از فعالیتهایم در جشنوارهها صحبت میکنند و این که عادلترین قاضی در داوریها بودم (و نمیدانند چه تأسفی از حق کشیها و داد و ستدها و اجحافهایی که میشد داشتم). سخنرانیهایم در جشنوارهها به صورت کلمات قصار تکرار میشود. از عشق و علاقه بینظیر و تجلیل فراوان مردم حرف میزنند و خلاصه از آنچه که لایقش بودم و نبودم حرف میزنند، و چه تاسف خواهند خورد که «هنرمند بزرگی» مانند من از میانشان پر کشید و به آسمان رفت! ثریا تبدیل به ستارهای دور از دسترس میشود که دیگر در میان ما نیست (این جمله را گوینده رادیو با بغضی در گلویش میگوید و شنیدهاید که در این زمینه چه تبحری دارند).
آه که من چقدر مهم بودم و نمیدانستم. آه که من چه اعجوبهای در دنیای هنر بودم و نمیدانستم. آه که من چه آدم خوب و عالی و فرهیخته ای بودم و نمی دانستم. پس ای کاش من هم بمیرم.
جسدم از خانه سینما، شاید هم از رادیو میدان ارگ سابق به جلوی تالار وحدت خواهد رفت (بستگی دارد که کدام یک زودتر خودشان را جلو بیندازند، خانه سینما یا رادیو) و البته معلوم نیست جسد را چه کسی کشف خواهد کرد، چون دوستان قدیم که کلی برایشان فداکاری کردهای با دوستان جدید خوشند. بچه و فامیل هم اگر داشته باشی در بند کار خویشتند. آدمهایی میآیند و آنجا همدیگر را میبینند و خود را نشان میدهند. به عنوان این که هر هنرمندی بمیرد ما به خاطر «احترام به هنر» در تشییع جنازهاش شرکت خواهیم کرد. آدمهایی که سالهاست نمیدانند من (ببخشید، من به معنای همه هنرمندان است) در چه شرایطی زندگی میکنم. آدمهایی که از مشکلات و صدمات و اجحافهایی که به من هنرمند شده حرفی نمیزنند. آدمهایی که نمیخواهند بدانند اگر ناتوان میشدم زندگیام می چرخید یا به گدایی میافتادم.
عکاسها و فیلمبردارها «عکسهای زیبایی» از آدمهایی که دستشان را با ژست هنرمندانهای به چشمانشان میکشند ثبت می کنند، آدمهایی که نمیدانند من در این چهل و اندی سال چه کردهام. چه بزرگ میشوم و من چه بالنده، و برای چند روزی چه معروف و محبوب و دوست داشتنی!
چون دیگر نیستم که خاری در چشم کسی باشم.
چون دیگر نیستم تا حسادتی را برانگیزم.
چون دیگر نیستم تا ندانند با من چه کنند.
صحبت از کسی که دنیا را ترک گفته، آسان است چرا که او نمیتواند جواب بیمهریها را بدهد. پس بهتر است حال که زبان درازش کوتاه شد، از محسنات او بگوییم (داشته باشد یا نداشته باشد، فرقی نمیکند).
رئوف، مهربان، نازنین، هنرمند، مردمی، والا، بالا.
پس آرزو میکنم ای کاش من هم بمیرم و آن وقت به قول شاعر نازنین، عمران:
امروز روز خوبی برای من است چون،
دنیا را دنیاتر،
زیبارا زیباتر،
و گل را گلتر میبینم.»